کمی
همین کنج کوچه بایستیم
دیر نمیشود
نگذار شتاب این رهگذران در تو رخنه کند
آنان که نمیدانند به کجا میروند
شتاب میکنند
نکن
بگذار آخرین سیگارمان را
تکیه داده به همین دیوار سیمانی نمناک
بکشیم
نگاه خیره این مردم شتاب زده را
بدل نگیر
شتاب زدگان از ایستادن
همچون رفتگان
میترسند.
یادت میآید
روی دیوار خانه
بالای کتاب عوالم خیال
در قاب چوبی
عکس زنی عریان هست
که درحجم جمجمه ی بزرگش
گل های زیبای بنفش و سرخ و سفید
زندگی میکنند .
آن تو ایی
که پیش روی دریا ایستادهای
گذشته تنها تا ساحل میآید
و آن گاه که به دور دست دریا نگاه کنی
خاموش میشود
و گل های زیبایی در اندیشه تو می روید
چون زنی
فراتر از عوالم خیال
حتی در من هم اثر میگذارد
مرداب اندیشههای تاریکم
در میان سمفونی داروک ها
سرزمین نیلوفر های زیبای آبی میشود
از عطر اندیشه ی دریا دیده ی تو.
بیا
چمدانت را بگیر
از کنج کوچه که پیچیدیم
من
میایستم
تو بسمت ایستگاه برو
من میایستم
اگر خواستی به دریا نگاهی کنی
تنها کافیست
برگردی.